بالاخره تصمیمم را گرفتم. از اینجا میروم. اینجا دیگه فرقی با در خونمون نداره. البته اگر اونجا حرف بزنم بهتره. لااقل میتونم به خوبی هرچی را که میخوام ،بیان کنم. دیدم اینجا داره میشه محل صحبتهای شخصی روزمره ای که خیلی بهترش رو میشه رو در رو گفت. سه ماه پیش توی بلاگر یک اکانت درست کردم حالا هم می روم اونجا و حرفهایی را که نمی شد اینجا زد اونجا مینویسم. اگر چیز جالبی به ذهنم رسید که دیدم دلم می خواد دوستانم هم بدانند دوباره میام اینجا. البته فکر کنم این کار هم بعد از مدتی فراموش بشه. ولی اونجا راحتترم مخصوصا برای من که نمیتونم با اسامی مستعار کار کنم.این مدت هم با قطع و وصل های بلاگ اسکای ساختیم. خواستم تا 21 تیر صبر کنم، تاریخی که شروع به نوشتن کردم، ولی گفتم بی خیال، خودم رو اسیر تاریخ نمیکنم. و 21 فروردین موقعی اینجا را ثبت کردم. مطمئنا کسی از خودش نپرسید چرا این دو روز.اگر از آشنایان در اون موقع کمی به ذهنشون فشار می آوردند، راحت می تونستند بفهمند چرا. البته دیگه برای من هم مهم نیست و تبدیل شدند به 2 تا تاریخ که فقط خاطرهای از یک احساس را برای من دارند.
"آشنایی یک حادثه است و جدایی یک قانون". هر چند که نمی خواستم قبول کنم ولی مجبورم واقعیت را بپذیرم. هر چند که خیلی سخته. اینجا با "نبودن" شروع شد و با "جدایی" تموم شد. چه قدر بین این دوتا فرق است. در حد یک آغاز و پایان.
من نمیروم، هستم. ولی با نقابی دیگر. که دیگه کسی ندونه پشتش کیه. پس فعلا خداحافظ.
اپیزود یک :
پسر چند روزه چند روزه مرتبا بهونه هندوانه میگیره . پدر براش نمیخره. تا اینجا با خودم فکر میکنم عجب پدر خسیسی، یک هندونه مگه چه قدر میشه. چند روز بعد پدر که از سر کار برمیگشته میبینه پسرش از تو آشغالهای همسایه پوست هندونه پیدا کرده و داره اون رو گاز میزنه. پدر با خودکشی، مساله را لااقل برای خودش حل میکنه.
اپیزود دو :
سبزی فروش بهش میگه: این گوجه شکستهها رو جدا کردم . اون طرفه بردار. زن سرخ و سفید میشه و من من کنان میگه "نه حالا نمی خوام" و برمیگرده میره. سبزی فروش تعجب میکنه. اون از کجا باید میدونست که زن و اون مشتری دیگرش با همدیگه همسایه هستند و سلام علیک دارند. به هر حال هر دوتا زن تاوان این ندونستن را پس دادند.
اپیزود سه:
مادر دخترش رو برای مصاحبه منشی گری آورده. خیلی بچه سن است . مادرش میگه:من خودم هم بیرون کار میکنم ماهی چهل هزار تومان میگیرم پدرش مریضه، خونه خوابیده. گفتم این را هم بیارم سر کار سی هزار تومان هم که بگیره باز هم یک کمک خرجی هست. چند روز بعدش ما همه تو اتاق شورای صنفی نشستیم و با خودمون کلنجار میریم با چهل هزار تومن چه طور میشه یک خانواده 5 نفری را اداره کرد.
خواهشا نگویید "خب جلو خودش را می گرفت 3 تا بچه دنیا نمیآورد"
این چند روز تو فکر بودم دیدم نمیتونم همه چیز رو بفهمم. همین طور که سر این جور چیزها هنگ میکنم، از بالا هم سر بعضی چیزها مثل جغجغه بچه هفدههزار تومنی و آپارتمان ۱۳۰۰ متری گیج میشوم. با این تفاسیر انتظار داشتن از بقیه که همه چیز رو درک کنند کار اشتباهیه. دیگه هم با شنیدن اون جک که انشایی درباره فقر بود و همه از راننده و مستخدم و باغبون یک خانواده در اون فقیر بودند، خندهام نمیگیره.
دیگه هم سر این جور مسائل با کسی بحثی نمیکنم.نه اینکه موافق باشم یا طرف رو این قدر احمق فرض کنم که حتی به خودم زحمت صحبت کردن ندهم. فقط به خاطر اینکه میدونم فایده نداره.
.....
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بیدرمان
....
علی صالحی
الان Ansys داره با شدت و حدت تمام کار میکنه به طوری که رفتن از یک خط به یک خط دیگه در همین نرمافزار ورد حدود 2 ثانیه طول میکشه. دیدم نمیشه که 2 تا 5 ساعت کامپیوتر کار کنه و منهم بشینم همینجور فقط نگاهش کنم. خواستم آپگریدش کنم دیدم یک آپگرید کوچولو حدود 500 هزار تومان خرج بر میداره ، منصرف شدم. ای پدر بیپولی بسوزه. گفتم "بیپولی" یادم افتاد دبیرستان که بودیم با یکی از دوستان قرار گذاشتیم هر کس که میلیاردر شد برای اون یکی، یک بنز الگانس بخره. البته من میلیاردر هم بشم عمرا برای یک پروژه برم 500 تومن خرج کامپیوتر بکنم. یه دفعه میرم 2 میلیون میدم یک لپتاپ میخرم.
آهنگ "برای دیدن تو" هنگامه را گوش کنید. بد نیست به دانلود کردنش میارزه. البته اولش زیاد قشنگ نیست.
یادمه یکبار آقای جمالی(شوهر اعظم خانم در زیزیگولو) در یک مصاحبه گفته بود که هر فیلم فقط یک جایزه دارد و آنهم فقط برای کارگردان است. البته بازیگری هم بسیار مهم است ولی اونهم بستگی به کارگردان دارد. فیلمهای پر ستارهای را در نظر بگیرید که بعضی مواقع چه قدر مزخرف هستند. برای مثال سریالی که از شبکه 3 پخش میشد و در آن فریماه فرجامی و اکبر عبدی بازی می کردند و کل مجموعه دربارهی اتفاقات در یک آپارتمان بود. در کل بسیار بیارزش بود . حالا بیایید همین 2 نفر را در فیلم مادر به کارگردانی علی حاتمی ببینید یا حاتمیکیا سراغ هر موضوعی میرود فیلم جذابی میسازد. حتی در سریالهای تلویزیونی. در کل همین طوره .این صدای خواننده نیست که یک آهنگ را قشنگ میکند. بلکه عوامل پشت صحنه خیلی مهمتر هستند. برای مثال وقتی اندی را با ناصر چشمآذر مخلوط میکنیم نتیجه اش میشه اهنگ شکوفه( قصه از کجا شروع شد). حالا مقایسه کنید با آهنگ دختربندری اندی و کوروس. یا وقتی که بریتنی اسپیرز کارگردان شوهایش را عوض کرد شو مزخرفی مانند Sometimes را ارائه داد که ما اون موقع میموندیم در جواب کسانی که می گفتند "بریتنی که می گفتی اینه" چه بگوییم.
سال اول یا دوم دبیرستان بودم و داشتم از کلاس زبان برمیگشتم تو خیابون مازندران بود که دیدم یک خانم لاغر با یک چادر مندرس کنار دیوار ایستاده و یک بچه با لباسی بدتر از خود آن خانم کنارش است. آن زن دوتا کفشش را از پایش درآورده بود و با پای برهنه در حالیکه فقط یک جفت جوراب پایش بود، کفشها را در کنار هم در یک دستش ،جلوی خودش گرفته بود. حتی یک کلمه هم نمیگفت و همان طور آرام انجا ایستاده بود . به طوریکه به بیننده القا میکرد از فرط استیصال مجبور به فروش کفش پایش شده است. نمیدونید من چه قدر ناراحت شدم و چه طور مسیر یکساعته تا خونه رو اومدم. فکر کنید دیدن چنین صحنهای در اون سن چه تاثیری روی ذهن آدم می گذاره. تا مدتها یادم بود و اونقدر برایم این صحنه سنگین بود که با هیچکس درباره اش صحبت نکردم.
سه چهار سال گذشت و من داشتم از میدان انقلاب رد می شدم که دیدم همون خانم با همون وضعیت کنار سینما سانترال ایستاده. بدون هیچ تغییری و باز هم یک جفت کفش کهنه برای فروش. باز ناراحت شدم ولی این دفعه از نوعی دیگر. که چه جوری من رو چندسال به بازی گرفته بود. میخواستم بروم پتهاش را روی آب بریزم البته همون موقع هم مطمئن بودم که از طرف تمام کسانی که اونجا بودند متهم به سنگدلی میشدم. چه مرد چه زن. و باید حدود شصتاد تا نطق غراء در مورد اینکه این جوانهای امروز چه قدر فلان و بیسار هستند میشنیدم. دلیلش رو دیگه خودتون میدونید که حس بشردوستی مخصوصا از نوع مونث در این مواقع چه فورانی داره . این رو گفتم که چشماتون رو باز کنید و هیچ وقت اجازه ندهید که با احساسات شما بازی کنند.
اینهم قولی بود که در کامنت چند پست قبلی داده بودم
دیوار نوشته:
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
ته اش بنبسته، باید دور بزنی
جملهی نغز:
:«من هیچگاه آب نمینوشم. آب برای حمام کردن است. تنها آبی که وارد بدنم میشود از یخ داخل ویسکیام است.»
یک بنده خدایی تعریف میکرد مافیا وقتی بخواهد یکی را بکشد برای اینکه لو نره کی بوده وی را همراه با چند نفر دیگه در یک مکان عمومی میکشد تا معلوم نشه چه کسی را میخواسته بکشد. مثلا در یک رستوران بمبگذاری میکند یا برای مثال در یک مرکز خرید.
حالا شده حکایت این وضعیت سربازی و معافی در ایران. برای اینکه یکی ار آقازادگان بتواند پست مشاور وزیر را در سن 19 سالگی کسب کند ، خب معافی لازمه، حالا چه کار کنند؟ می بینند که معیار وزنی آقازاده 19.75 آنوقت یک قانون میدهند که زیر 20 معافه و یک ماهی این قانون را اجرا می کنند و وقتی که خرشون از پل گذشت معیار را میکنند زیر 15 که میشه 2 متر قد و 60 کیلو وزن! در این 4 سال که معضل سریازی و معافی برای من ایجاد شده چندین قانون مختلف به وجود اومده و پس از یک مدت از بین رفته . خرید سربازی، معیار توده بدنی، معافیت در صورتی که برادر در شهر دیگری باشد ، برادر سرباز باشد ، و قانونهای معافیت پزشکی که مرتبا معیارهایش تغییر میکنه. تازه این ها قوانین هستند که تصویب میشوند لوایحی که هر از چند گاهی مطرح میشوند به کنار. حالا هم که طرح سرباز صنعت اومده و ما فعلا دلمون خوشه که لا اقل 2 سال از عمرمون را تو برجک نگهبانی تلف نمیکنیم. اونم معلوم نیست تا کی اینجوری باشه. بعد میان حرف می زنند که چرا شما برای آینده برنامه ندارید. آخه چه جور وقتی که هر 3 ماه یکبار باید از نو همه چیز را برنامه ریزی کرد. بابا مشکل ما 2 سال نیست. من حاضر بودم این 2 سال را همون اول دانشگاه میرفتم ولی چند سال بعدش تکلیفم با خودم معلوم بود.
"من اگر به خاطر وجهه بد اجتماعیش نبود از صبح تا شب سیگار میکشیدم. خیلی سیگار را دوست دارم"
امیدوارم به علامت نقل قول عبارت بالا توجه کرده باشید. سیگار کشیدن یه چیزه ، سیگاری شدن یک چیزه دیگه، ولی این جمله دیگه در حد جنایته. خیال نکنید این جمله را یک آدم عمله* گفته باشه. در واقع از زبان یک استاد دانشگاه است که من با پرسیدن از دانشجویانش به این نتیجه رسیدم که خیلی هم کاردرست تشریف دارند. خب نمیدونم شما با خوندن این جمله چه احساسی اعم از مثبت یا منفی پیدا کردید. ولی قبل از هر نتیجهگیری به این هم توجه کنید. ایشون اخیرا مجبور به کشیدن شش تا از دندونهای جلویی خود بر اثر عفونت لثه شدهاند. آنهم در سن 40 سالگی. لازم به توضیح اضافیتری که نیست ، هست؟ البته اونقدر تمکن مالی داره که بده جای این شش تا، از جنس الماس دندون بکارند. ولی خب فکر کنم امسال برای اولین بار در 29 اردیبهشت واقعا روز بدون دخانیاتی را گذروند. >:)
* منظورم از عمله کسانی که این شغل را دارند نیست. عمله در واقع در بحثهای کمونیستی نقطه مقابل کارگر است و یعنی کسی که فقط کار کردن بلد است. به طور ساده نفهم.
بزن تار و بزن تار
بزن تو آواز بیخریدار
نمیدونم قبلا هم گفتم یا نه ولی یک داستان نمادینی بود که مادرم تعریف میکرد که یک روز برف به جاقاسم* میگه بیا با هم عروسی کنیم ولی جاقاسم میگه صبر کن من گیسهام دربیاد . بهار میشه و جاقاسم به برف میگه حالا من آمادم ولی برف میگه
حالا که ترتر افتاد در _ _ _م تو اومدی سراغم.
یعنی هر چیزی یک وقتی داره که اگر از اون بگذره دیگه فایده نداره. لذتش برای همون موقع است نه وقت دیگه. حالا هی بیان بگن دنیا همیشه این جور نمیمونه. خب چه فایده! بعدش دیگه به چه دردم میخوره.
راستی اگر این دفعه فیلم گوزنها تماشا کردید بدونید که قرار بوده فرامرز قریبیان نقش یک مخالف رژیم شاه را ایفا کنه نه یک دزد! که خوب اون موقع به کیمیایی اجازه ندادند. اینجوری موقع دیدن فیلم گیج نمی شوید
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما نشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گوله میشی
می افتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراشباشی
کی میکشه قصابباشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حکیمباشی
------------------------------------------------------------------
*: جاقاسم گیاهی است که درآخر زمستان و اول بهار از خاک بیرون میزنه و مانند سیب زمینی یک غده نشاسته ای دارد که به طور خام قابل خوردن است و در دهان مزه شیرینی می دهد. و گیش کنایه از 3 یا 4برگ نازک آن است که کاملا روی زمین پخش شده است.
یا ایهاالناس، اگر تا حالا به سایت www.orkut.com نرفتهاید بشتابید که غفلت موجب پشیمانیست. من که این چند روز به خاطر همین یک سایت کلی شارژم. فکرش رو بکنید یکی از دوستان را بعد از 5 سال دیدم. و کلی خاطره ها برایم زنده شد. حوصله توضیح ندارم فقط بدونید یک چیزی تو مایه های " تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟" است. یک خوبیش این است در این جا از طریق دوستان با هم در ارتباط هستید و برای همین هر کاری را نمی شود انجام داد. به هر حال اعتبار دوستان در میان است.
من به لطف سایت پارس آنلاین می تونم در وبلاگم مطلب بگذارم ولی خود اینجا بلوک شده است و نمی تونم ببینم. حتی اندازه یک بز شعور ندارند اگر شک دارید به اینجا بروید و " من بساط این جور کارها {اینترنت} را جمع می کنم..." را بخوانید.
این هم مطلبی از سایت استکهلمیان که چون لینک مستقیم نداشت خود مطلب را اینجا می گذارم.
نخست وزیر در انتظار نوبت عمل جراحی درد میکشد
استکهلمیان - یوران پرشون نخست وزیر سوئد بدلیل ناراحتی استخوان لگن خود شدیدا درد میکشد. این درد به مراحلی رسیده است که برای اولین بار اینک سفر رسمی او به مکزیک به این خاطر لغو گردید. او در صف انتظار جراحی لگن قرار دارد که حدود 7 الی 8 ماه نوبت انتظار آن است. "الین آلمکویست" از بهداری استان استکهلم میگوید اینکه یوران پرشون نخست وزیر است دلیل نمیشود که او را خارج از نوبت جراحی کنیم. او مانند هر بیمار دیگری است و میبایست تا رسیدن نوبت و زمان جراحی خود در انتظار بماند. نخست وزیر یوران پرشون بیمه خصوصی ندارد و مانند اکثریت مردم از خدمات درمانی عمومی استفاده میکند. گفته میشود او اکنون با استفاده از قرصهای مسکن قوی قادر است تا وظایف خود را انجام دهد. نخست وزیر شخصا امکانات مالی جهت استفاده از درمان خصوصی را دارد اما بی شک چنین عملی از دید تیزبین مطبوعات آزاد متمدن ترین کشور دنیا پنهان نمیماند. نخست وزیرسوئد مطمئنا درد کشیدن را به تیترهای بزرگ روزنامه ها که "نخست وزیر در حالیکه مردم در نوبت انتظار جراحی قرار دارند از درمان خصوصی استفاده میکند" ترجیح میدهد و بدین ترتیب دمکراسی و مطبوعات آزاد, بالاترین مقام کشور را نیز مجبور میکند تا از پرنسیپ "ناخدا آخرین فردی است که میتواند کشتی خود را ترک کند" پیروی نماید.
نمیدونم چند وقت پیش بود، ولی خیلی دور به نظر نمیرسه. ازش پرسیدم دلت میخواد همسر آیندت چه خصوصیتی داشته باشه؟ خندید و گفت" 3 تا شرط اولش اینه که من رو دوست داشته باشه".
خواهر دوستش نامزد کرد. پسره معتاد از آب در اومد. یک روز دختره را می بره خونشون با مادر و خواهرش می افتند به جونش تا مهریه اش را ببخشه و همین طور بی مهریه طلاق بگیره. مادر دختر که نگرانش میشه میره اونجا ولی اجازه ورود بهش نمیدن. میره با پلیس بر میگرده. شب در اتاق رو روی برادر دختره قفل کرده بودند. برادره ارتشی بود. تفنگ داشت. می خواست در اتاق رو بشکنه. خب قانون وجود داره. نمیشه که همین طوری یک دختر معصوم را کتک بزنند و قصر در برند. فعلا باید جلوی داداش رو می گرفتند.
چند ماه بعد ازش می پرسم عاقبت الهام چی شد. میگه دارن طلاقش رو می گیرن. میگم همین!!! ماکزیمم کاری که می کنند همینه؟!! الهام از یک خانواده بیفرهنگ یا فقیر یا هر کوفت زهر مار دیگهای که همیشه تو این جور بحث ها هستند نیست. اون فقط نخواست یا نتونست با چیزی به جز قانون جلو بره.
دارند جلوی در رو چراغونی میکنند. عروسی طبقه بالاییه. میخندم و میگم فردا شب عروسیه. بر میگرده با ناراحتی میگه: بگو کلفتیه. شما مردا کلفت می گیرید ، زن نمی گیرید که و ... هیچی نمیگم. دیگه ازش نمی پرسم که دلش می خواد همسرش چه جوری باشه. دلم نمی خواد یک جواب کلیشه شده بشنوم. بذار با همون خاطره اون دفعه که از ته دل بود زندگی کنم. با خودم فکر میکنم اگر باز هم لباس عروس ببینه ، میپوشه و باهاش عکس می گیره؟ البته اگر هم نپوشید عیب نداره فکر میکنم که دیگه بزرگ شده و از این کار ها نمیکنه. به هر حال باید زندگی کرد. حتی اگر با دروغ به خودم. سوپر ایجیاو (Super EGO) به درد همین روزها میخوره.
مامان یک ضربالمثل رو خیلی به کار میبرد که به نظرم خیلی جالب بود و اون این بود که می گفت "حیاء رو خورده ، شرف رو بالا آورده" دفعه های اول که این رو میشنیدم مثل خیلی از حرفهای دیگه نمیفهمیدم چی میگه و برایم خیلی جالب بود. تا این بزرگتر شدم و یک چیزهایی فهمیدم. فهمیدم که بدتر از این هم میشه ، میشه حیاء رو بخوره و شرف بالا بیاره و و تف کنه تو صورتت. به همین سادگی مثل بقیه چیزها.
آقای محترم از سربازی معاف، تو دانشگاه هم هر کاری میکرد جز درس خوندن. حالا نتیجه فوقلیسانسش اومده. تو سختترین رشته از نظر قبولی (MBA) قبول نشده. حالش بد شده بردنش بیمارستان. بهانه اش هم این بوده که مادرش خیلی به ایشون امید داشته و حالا که قبول نشده ناراحت میشه.
بعضی مواقع میمونم به این جور آدما چی بگم. یعنی بزرگترین ناراحتی زندگیش اینه؟! کی بود که می گفت "نازپرورده تنعم ره به جایی نبرد". اصلا تو کفم که چه جوری اجازه میدهند اشکاشون برای همچین چیزهای بی ارزشی سرازیر بشه؟
میگه تو چرا این قدر خوشحالی؟ که این قدر میخندی. بازم میخندم. ولی بهش نمیگم موقعی که ____ داشت تو مرگ دست و پا میزد یا دقیقتر بگم داشت جون میداد من بازم خندیدم و رو به دوستم کردم و گفتم زندگی با همه کثیفیهاش قشنگه. اگر هم بخواهید از سرنوشت ____ بدونید اون مرد، بازم به به همین سادگی. البته نه اون موقع بلکه یک سالو 4 ماه بعد. )'-:
یک جایی خوندم زنها در بالاترین مرحله عشقشون به یک مرد اون رو در نقش فرزند خودشون میبینن.
:-|
شعار قرن:
یک مکالمه آخر شب
: من دیگه برم {بخوابم}
:خوابهای خوب ببینی
این را گفتم و یک لحظه موندم. چه قدر دلم می خواست که یک نفر هم به من همچین چیزی می گفت. چه قدر دلم می خواست خودم هم خوابهای خوب ببینم. اصلا یادم نمیاد اخرین خواب قشنگی که دیدم چی بود.آهان! دفعه آخر تلفن زنگ زد و من رو وسط خواب بیدار کرد. برای همین چیزی یادم نیست. راستش رو بگم بیشتر از اینکه بخوام خواب خوب ببینم ، می خواستم که یکی همچین چیزی به من بگه.
اخلاق ارثی یا اکتسابی؟ من باید یقه کی رو بگیرم؟ خدا رو یا مادرمو. چی میشد نهایت آرزوم این بود که یک ماشین لاستیک دور سفید شاسی خوابیده با 4تا باند خربزهای با توییترهاش داشته باشم. چی میشد وردست بابام تو بازار کار میکردم که تمام هموغم زندگیم این بود که چه جور پول دربیارم(اگرچه این خودش همهچیز را حل میکنه اما باز هم استثنا هست. باور کنید تو رو خدا). بعدش هم خاطر خواه دختر(یا پول) حاج آقا مشتاقی میشدم و به همین ترتیب تا آخر.
امروز ممد می گفت تا حالا شده نگران یک اتفاق بد باشی که فکر میکنی میخواد اتفاق بیافته ولی نمیدونی چیه؟ اون موقع چیزی نگفتم . ولی من میترسم مثل سگ هم میترسم. اتفاق خاصی نیست، فقط آینده است. چیزی که پیش رو است و معلوم نیست چیه. نه اینکه این هم مهم باشه. من فقط از این می ترسم که همین چیزهایی را که الان دوست دارم بعدا از دست بدم.
واضح بگم چیزهایی را که دوست دارم از من دور بشوند فقط به خاطر اینکه من با اونها جلو نرفتم.
خستهام. خیلی هم خستهام. اگر میبینی گیر میدهم، به خدا فقط به خاطر رعایت یک سری اصوله که تو این بی ارزشی هنوز برایم موندهاند. وگرنه خودم هم دیگه حوصله به بار کشیدن یکی دیگه را هم ندارم. مگه قبلیها سالم به مقصد رسیدند که تو بخواهی بعدی باشی. پس توروخدا تو دیگه ول کن. هیج ربطی به تو نداره. تو فقط معلول بودی من مشکلم علته که اونم با دو تا پس گردنی حل شد.(ان شاءالله ) که اینهم اگر بخواهد مثل حل شدنهای قبلی باشه باید بگم در آینده نزدیک خواهی دید که حاد تر هم شده. شیرفهم شدی یا نه؟ من با سیگار کشیدن تو مشکل ندارم ، من با اونی که به دست تو سیگار میدهد مشکل دارم