مامان یک ضرب‌المثل رو خیلی به کار می‌برد که به نظرم خیلی جالب بود و اون این بود که می گفت "حیاء رو خورده ، شرف رو بالا آورده" دفعه های اول که این رو می‌شنیدم مثل خیلی از حرفهای دیگه نمی‌فهمیدم چی میگه و برایم خیلی جالب بود. تا این بزرگتر شدم و یک چیزهایی فهمیدم. فهمیدم که بدتر از این هم میشه ، میشه حیاء رو بخوره و شرف بالا بیاره و  و تف کنه تو صورتت. به همین سادگی مثل بقیه چیزها.

 

 

آقای محترم از سربازی معاف، تو دانشگاه هم هر کاری می‌کرد جز درس خوندن. حالا نتیجه فوق‌لیسانسش اومده. تو سخت‌ترین رشته از نظر قبولی (MBA) قبول نشده. حالش بد شده بردنش بیمارستان. بهانه اش هم این بوده که مادرش خیلی به ایشون امید داشته و حالا که قبول نشده ناراحت می‌شه.

بعضی مواقع میمونم به این جور آدما چی بگم. یعنی بزرگترین ناراحتی زندگیش اینه؟!  کی بود که می گفت "نازپرورده تنعم ره به جایی نبرد". اصلا تو کفم که چه جوری اجازه می‌دهند اشکاشون برای همچین چیزهای بی ارزشی سرازیر بشه؟

 

 

میگه تو چرا این قدر خوشحالی؟ که این قدر می‌خندی. بازم می‌خندم.  ولی بهش نمی‌گم موقعی که ____ داشت تو مرگ دست و پا میزد یا دقیق‌تر بگم داشت جون می‌داد من بازم خندیدم و رو به دوستم کردم و گفتم زندگی با همه کثیفی‌هاش قشنگه. اگر هم بخواهید از سرنوشت ____ بدونید اون مرد، بازم به به همین سادگی. البته نه اون موقع بلکه یک سال‌و 4 ماه بعد.  )'-:

 

 

یک جایی خوندم زنها در بالاترین مرحله عشقشون به یک مرد اون رو در نقش فرزند خودشون می‌بینن.
 
:-|

 

شعار قرن:

            و سلام بر تو ای زندگی که با همه پوچی از تو لبریزم

من شکستم بی‌صدا

یک مکالمه آخر شب

: من دیگه برم {بخوابم}

:خوابهای خوب ببینی

این را گفتم و یک لحظه موندم. چه قدر دلم می خواست که یک نفر هم به من همچین چیزی می گفت. چه قدر دلم می خواست خودم هم خوابهای خوب ببینم. اصلا یادم نمیاد اخرین خواب قشنگی که دیدم چی بود.آهان! دفعه آخر تلفن زنگ زد و من رو وسط خواب بیدار کرد. برای همین چیزی یادم نیست.  راستش رو بگم بیشتر از اینکه بخوام خواب خوب ببینم ، می خواستم که یکی همچین چیزی به من بگه.

اخلاق ارثی یا اکتسابی؟ من باید یقه  کی رو بگیرم؟ خدا رو یا مادرمو. چی می‌شد نهایت آرزوم این بود که یک ماشین لاستیک دور سفید شاسی خوابیده با 4تا باند خربزه‌ای با توییترهاش داشته باشم. چی می‌شد وردست بابام تو بازار کار می‌کردم که تمام هم‌و‌غم زندگیم این بود که چه جور پول دربیارم(اگرچه این خودش همه‌چیز را حل می‌کنه اما باز هم استثنا هست. باور کنید تو رو خدا). بعدش هم خاطر خواه دختر(یا پول) حاج آقا مشتاقی می‌شدم و به همین ترتیب تا آخر.

 

امروز ممد می گفت تا حالا شده نگران یک اتفاق بد باشی که فکر می‌کنی می‌خواد اتفاق بیافته ولی نمی‌دونی چیه؟ اون موقع چیزی نگفتم . ولی من می‌ترسم مثل سگ هم می‌ترسم. اتفاق خاصی نیست، فقط آینده است. چیزی که پیش رو است و معلوم نیست چیه. نه اینکه این هم مهم باشه. من فقط از این می ترسم که همین چیزهایی را که الان دوست دارم بعدا از دست بدم.

واضح بگم چیزهایی را که دوست دارم از من دور بشوند فقط به خاطر اینکه من با اونها جلو نرفتم.

خسته‌ام. خیلی هم خسته‌ام. اگر می‌بینی گیر می‌دهم، به خدا فقط به خاطر رعایت یک سری اصوله که تو این بی ارزشی هنوز برایم مونده‌اند. وگرنه خودم هم دیگه حوصله به بار کشیدن یکی دیگه را هم ندارم. مگه قبلی‌ها سالم به مقصد رسیدند که تو بخواهی بعدی باشی. پس توروخدا تو دیگه ول کن. هیج ربطی به تو نداره. تو فقط معلول بودی من مشکلم علته که اونم با دو تا پس گردنی حل شد.(ان شاءالله ) که اینهم اگر بخواهد مثل حل شدنهای قبلی باشه باید بگم در آینده نزدیک خواهی دید که حاد تر هم شده. شیرفهم شدی یا نه؟ من با سیگار کشیدن تو مشکل ندارم ، من با اونی که به دست تو سیگار می‌دهد مشکل دارم

واقعا متاسفم که هیچ بهره‌ای از این متن نبردید همون طور که بارها و بارها گفته‌ام این جا محل حرفهایی که هیچ مجالی برای گفتن آنها نیست (از بس‌که برای دیگران بیخودند J ). حالا برای اینکه دست خالی نرید این سایت را برای افراد بالای 22 سال معرفی می کنم تا خاطرات دوران تین ایجری و کودکی خود را تازه کنند

1- انگشتهایش را به دور هم جمع می‌کند و در حالیکه دستش را به سمت بالا گرفته می‌گوید:" این موسیقی لوس‌آنجلسی .... جوانهای الان... بی ارزش ... سخیف"  خوب نمی‌شنوم چی میگه، مگر این شبکه PMC  می‌گذاره. کاشکی یکی صدای تلویزیون را کم می کرد .{این هلن هم چه قدر بد صداست} در آخر میگه " می‌خواهم یک تلویزیون دیگه بخرم و بیارم تو پذیرایی" چه خوب!  دیگه از این به بعد تصویر که هست هیچی، لااقل دیگه تنظیم صدایش هم دست خودش می افته و میشه فهمید که چی میگه.

 

2-  ساکت نشستم و فقط نگاهش می‌کنم ‌. لابد پهلوی خودش فکر می‌کنه که توانسته مجابم کنه. هنوز داره حرف میزنه. هیچ وقت فکر نمی کردم با کسی که تمام زندگیش بین جوانها گذشته اینقدر اختلاف داشته باشم. دلایلی که او میاورد درست مثل مال من هست فقط با یک اختلاف کوچیک: اون میگه: " به این دلیل،  بد" من میگم: " به این دلیل، خوب"!  

موقعی که بچه بودم و در کتابهاب دینی (عق عق ) می‌خوندم که در زمان پیامبر مردم گرسنه بودند و به نانی محتاج بودند با خودم می گفتم الان که دیگه نمیشه،  نون دونه یک تومنه ،دیگه امکان نداره کسی  تو این دور و زمونه  گشنه باشه و یا شب گشنه بخوابه. مدتی گذشت . مادرم یک دوست داشت که از کاخ نشینی به کوخ نشینی دچار شد. این خانم که شوهرش بازاری بود و  خونه که چه عرض کنم باغ داشتند و اون موقع که با 2 میلیون می شد خونه‌ای تو سعادت آباد خرید، خرج سفرهای زیارتی این خانم کمتر از 200 هزار تومن نبود. تا اینکه نمی دونم چی شد و تمام خونه و مغازه از دستشون رفت و مجبور شدند به یک  منطقه فقیر نشین در اطراف تهران بروند که من اسمشو این‌جا نمی‌برم. یک روز که به دیدن مادرم آمده بود داستانی تعریف کرد که من فهمیدم همیشه همه چیز امکان پذیره.

"مریم ، نصفه شب بود دیدم که گریه بچه همسایه بغلی قطع نمیشه بلند شدم رفتم در خونشون رو زدم که ببینم چشه اگه مریضه با ماشین ناصر ببریمشون دکتر. زنه اومد بیرون ازش پرسیدم که چشه گفت بچه گشنه است و چیزی نخورده و از گشنگی گریه می کنه! منهم رفتم خونه دیدم هیچی تو یخچال نیست جز یک ذره کوکو سبزی یخ اونم پیچیدم لای یک نون رفتم دادم به زنه.حالا مریم اگر برنجی، چیزی نذری داری بده ببرم براش .مرده فلج شده افتاده تو خونه، زنه است و 3 تا بچه. ......"